میپزد باز سرم بیهده سودای دگر


میکند خاطر شوریده تمنای دگر

هوس سروقدی گرد دلم میگردد


که ندارد به جهان همسر و همتای دگر

دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور


گشته رسوای جهان با دو سه شیدای دگر

گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است


نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر

چاره صبر است ز سعدی بشنو پند عبید


«سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر»